اندر حکایت عاشق و معشوق

شعر « آزار » اثر سیمین بهبهانی:

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

 یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی

جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را

جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا :

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست

بر گرفته از وب لاگ دکتر رویا پور قربان

ملاقات با خدا

پسر کوچکی تصمیم گرفت به ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی را در پیش دارد مقداری کلوچه و نوشیدنی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد. هنوز راه درازی را نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد.
پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد و پیرزن با حسی سرشار از قدرشناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد. لبخندش آنقدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد. لبخندهای پیرزن پسرک را غرق در لذت کرد.
آن دو تمام بعدازظهر را به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آنکه کلمه ای بین آنها رد و بدل شود.
با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای برگشتن به خانه از جا برخاست.اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که با سرعت به سوی پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر لبخند پیرزن شد.
مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره وی تشخیص داد و علت را جویا شد.
پسرک نیز در پاسخ گفت : "من امروز با خدا ناهار خوردم" و قبل از اینکه مادر چیزی بگوید اضافه کرد : " و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا به حال دیده ام"
پیرزن نیز سرشار از شادی وآرامش به خانه بازگشت و در پاسخ به پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت :
"امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم . او بسیار جوانتر از آن است که انتظار داشتم..!!