بهارانه

 

سلام

بهار با تمام زیبائیهاش داره از راه می رسه فقط ۱۴ روز دیگه مونده . البته توی شهر ما که چند روزه بوی بهار رو حس می کنی . شیراز همیشه بهارش زودتر می رسه . چنان هوا بهاری شده که آدم دلش می خواد همش بخوابه  . این موقع که می شه همه رو در تکاپو برا استقبال از فصل قشنگ بهار می بینی یکی خونه تکونی می کنه یکی خرید عید رو انجام می ده یکی سبزه می کاره و . . .  این ۱۵ روز آخر سال واقعا روزهای پر جنب و جوشیه . (خوش به حال خودم که امسال هیچ کدومشو نمی خوام انجام بدم ) کاش می شد این جنب و جوش رو توی وجود خودمون هم به وجود بیاریم و یه خونه تکونی اساسی انجام بدیم .  کینه ها رو دور بریزیم جاش محبت بذاریم دورغ رو برداریم راستی رو جا بدیم دو رویی رو کنار بذاریم و یه رنگی جایگزین کنیم . خلاصه اینکه قلبها رو صیقلی کنیم . اما چون یه کم همت می خواد کسی این زحمت رو به خودش نمی ده و روزبه روز به تیرگی قلبها افزوده می شهپس دعا کنیم خدا این همت رو به همه ی ما عطا کنه . الهی آمین 

بهار آمد، بهار آمد، بهار لاله زار آمد

گل نسرین،تن رنگین،که بلبل بر چنار آمد

 

بپوشد پیرهن رنگی،همان بید سر سنگی

که چشمه خوب می خواند،در اینجا آبشار آمد

 

برقصید و بکوبید پا،در مزار لاله زارما

گذشت فصل یخ و سرمااینک رقصان، بهار آمد

 

زند چشمک گل مینا،بخواند بلبل شیدا

که یار نازنین ما به سیل گلعزار آمد

موفق باشین

یا حق

 

فقیر و ثروتمند

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید:

پشت پنجره را می بینی؟

آدم هایی که می آیند و می روند و گدایی که در خیابان صدقه می گیرد...

بعد آینه ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید:

در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی.

- خودم را می بینم.

- دیگران را نمی بینی!

آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند، شیشه. اما در آینه ، لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.

این دو شیء شیشه ای را با هم مقایسه کن!

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند.

تنها وقتی ارزش داری، که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلو چشمانت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

 

مانا خانوم

دوستان گلم سلام

خوبین انشاءالله ؟

قراره پست این دفعه کاملاْ اختصاصی نوشته بشه . در مورده یکی از دوستامه که دیشب از بس غر زد که چرا در مورده من توی وب لاگت چیزی نمی نویسی منم ایندفعه فقط برای اون و از اون می نویسم .

دیشب طبق قرار قبلی که از موقع تغییر شغل بین بچه ها گذاشتیم رفتیم یه کم قدم زدیم کلی خندیدیم (البته بیشترش از مانا بود از بس مزه می پرونه  یه تکه از پیتزاش زیاد اومده بود می گفت خدایا نمی شد حالا فردا ظهر بود ) یه کمم پیتزا خوردیم . مانا هم هی غر زد که چرا از من توی وب لاگت ننوشتی گفتم این دفعه می نویسم کامل هم معرفیش می کنم بلکه . . . .

حالا از دوستای عزیز خواهش می کنم که برای مانا خانوم دعا کنن که یه همکارش توی اداره ازش خوشش بیاد و بیاد خواستگاریش . ما که خیلی دعا کردیم اما انگار طرف خیال ازدواج به سر نداره و همش از ویروسای کامپیوترش از مانا جون می پرسن . فکر کنم به جای اینکه این دوست ما رو به شکل یه دختر خوشکل ببینن به شکل ویروسای کامپیوتری می بینن .  حالا اگر این آقاهه نشد از دوستان عزیز تقاضا مندیم هر کس که در شرف ازدواج بود با تحصیلات عالیه بود خونه شون هم از زرهی بالاتر بود(شیرازی ها می دونن کجا رو می گم ) خوشکل و خوش تیپ بود کارش هم رسمی بود بگه تا به این دوستمون معرفیش کنیم شاید راضی بشه ازدواج کنه . طفلی دختر خیلی خوبیه ها فقط یه کم اخمو هست که هر کی می بینتش پا به فرار می ذاره. یه جواریی این شکلیه . مانا جان چه کار کنم تقصیر خودته که گفتی از منم بنویس منم کامل نوشتم دیگه .

خوب دیگه همین .فعلا خداحافظ

 

 

 

دوستان عزیز سلام

اول از مادر همکارم بگم که طفلی مادرش فوت کرد و خیلی ناراحت شدم نه برای مادرش برای خودش که مدتیه خیلی بد بیاری آورده .

حالا از خودم بگم که این روزا حسابی خوشحالم . خیلی اتفاقای خوب دورو برم می گذره . اولا که خونمون رو که داشتیم درستش می کردیم تمام شد و اگه خدا بخواد امروز جابه جا می شیم . دوم اینکه مدتی بود که از تدریس و شلوغی دور بودم اما 1 ماهی می شه که توی یه مدرسه بعد از ظهرها مشغول تدریس به کوچولوهای خوشکل هستم . اگه بدونین چقدر شیرین هستن عاشق این بچه های کوچولو و پاک هستم . توی دلشون هیچی نیست همش صفا و صمیمیت هست بی ریا و بی غل و غش . یکیشون خیلی بامزه هست روز اول مدیر مدرسه گفت این نمی خواد بیاد . اما بعد از 2 جلسه گفتم بیادش یه کم بلده . دیروز که اومد خیلی چیزا رو بلد نبود بهش یاد دادم بعد که نقاشی رو یاد دادم گفت خانوم ما دیگه نمی خوایم بیایم . گفتم چرا گفت آخه ما بلدیم . گفتم چی بلدی گفت نقاشی بلدیم بکشیم از فردا نمی آیم  . اینقدر بهش خندیدم . همیشه دوست داشتم معلم کلاس اول باشم اما خوب  هیچ وقت به این آرزوم نرسیدم .

 یا حق

سلام دوستان خوب

بعد از چند ماه که از پائیز و زمستون می گذره بلاخره چشم ما شیرازیها به رحمت الهی روشن شده و 2-3 روزه که داره بارون می باره البته نه اون بارونی که هر سال می بارید انگار آسمون حیفش می آد یه ذره آب به زمین خشک بباره و کشاورزا رو خوشحال کنه . البته اینو بگم که من شیرازی نیستما ساکن شیراز هستم ولی خوب چون 27 ساله که اینجا زندگی می کنیم  خودمو قاطی اونا می کنم و همشونو هم دوست دارم با او ن لهجه ی قشنگ وشیرینشون و مثل بعضی از همشهریها تعصب آبادانی بودن رو هم ندارم . نه اینکه فکر کنین که نسبت به شهرم    بی غیرتما نه . نه .اما خوب من کلا همه ایرانیارو دوست دارم چه آبادانی باشن و چه از یه شهرو ولایت دیگه .

بچه ها  برا یه همکار قدیمی و دوست خیلی خوب دعا کنین که مادرش هر چی زودتر خوب بشه آخه چند روزه رفته توی کما و همکارم هم حسابی خودشو باخته و روحیه اش خیلی خرابه تو رو خدا دعاش کنین که یا مادرش خوبه خوب بشه و فلج نشه یا اینکه اون قدرت درک این مسأله رو پیدا کنه که عمر همه دست خداست و اون بنده خدا هم عمر خودش رو کرده بود و بعد از اون قرار نیست دنیا به آخر برسه .آخه پدرش رو هم تازه از دست داده .

عرض تبریک

عید سعید قربان بر همه دوستان عزیز مبارک

 البته فردا شب هم شب یلداست نمی دونم باید اونو هم تبریک بگم یا نه آخه قبلنا شب یلدا رو تبریک نمی گفتن و فقط دور هم جمع می شدن و شب چره می کردن و مادر بزرگ و پدر بزرگا قصه می گفتن و تفال به حافظ می زدن  اما از وقتی پدیده ای به اسم اس ام اس اومده همه شب یلدا رو به هم تبریک می گن. نمی دونم شاید اینم یه جور ارتباط و به یاد هم بودن باشه  .

دیروز یه روز خیلی خوب بود .با چند تا از دوستای کوچولو تر از خودم (شاگردام ) رفتیم حافظیه . نمی دونین چقدر توی پائیز قشنگه . یکطرف تمام درختای نارنج شیراز طرف دیگه برگ ریزون پائیزی  خیلی خوشکل بود اما از بس عجله کردم یادم رفت طبق عادت همیشه کتاب حافظ رو با خودم ببرم و کلی غصه خوردم . چند روز پیش هم با مهمونای عزیزی که از اصفهان و تهران داشتیم رفتیم باغ نارنجستان قوام و منزل زینت الملوک که خواهر قوام الملک هست که یه کوچه مابین این دو خونه هست و به وسیله یه زیر زمین به هم متصل میشن . این خونه رو کردن موزه مشاهیر و بزرگان فارس و مجسمه تمامی اونا رو کپی برابر اصل کردن . اگه اومدین شیراز حتماً حتماً اونجا برین  من که تا حالا چند بار رفتم . هر از گاهی تفریح گاهها و جاهای دیدنی شیراز رو بهتون معرفی می کنم که اگه گذرتون افتاد به شیراز به اونجاها سر بزنین . حالا یه جوانمرد پیدا بشه و بگه چه جوری می تونم عکسایی که خودم می گیرم رو بذارم اینجا ممنون می شم .

 

حافظیه

 

 

 

نارنجستان قوام

 

 

 

خانه زینت الملوک ( اینم خود خانم زینت الملوک هست )

 

لذت زندگی

اگر شب برای خوابیدن مشکلی دارید، فقط به یاد افرادی بیفتید که جایی برای خوابیدن ندارند. 

 

 

اگر در محل کار روز بدی را سپری کرده اید، به فکر فردی باشید که بیش از سه ماه است که بیکار است. 

 

اگر از تیره شدن رابطه خود با فردی که دوستش دازید مایوس هستید، به افرادی فکر کنید که هرگز نفهمیده اند دوست داشتن و متعاقبا دوست داشته شدن چیست.

 

اگر ماشین شما خراب شده و شما کیلومترها ها دورتر از هر تعمیرکار و کمکی هستید، به معلولی فکر کنید که آرزو دارد فرصت این راه پیمایی نصیبش شود.

 

اگر مویی سفیدی در آینه دیده اید، به یاد فردی بیفتید که سرطان دارد و تحت شیمی درمانی است و آرزو دارد که ای کاش موی بیشتری داشت.

 

اگر فکر می کنید فردی شکست خورده هستید و به این می اندیشید که زندگی برای چیست و می پرسید " هدف من چیست؟ " شکر گزار باشید، چون افرادی هستند که آن قدر زنده نمی مانند که فرصتی نصیبشان شود.

با فکر عمل کنیم

روزی گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت، تا به چراگاهش برسد.

گوساله بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد.

روز بعد سگی از آن جا می گذشت. از همان راه استفاده کرد، و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوسفند راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد تا از آن راه عبور کنند.

مدتی بعد انسان ها هم از همین راه استفاده کردند:

می آمدند و می رفتند، به راست و به چپ می پیچیدند، بالا می رفتند و پایین می آمدند، شکوه می کردند و آزار می دیدند، و حق هم داشتند.

اما هیچ کس سعی نکرد راه جدیدی باز کند.

مدتی بعد آن کوره راه، خیابانی شد.حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی را که می توانستند در 30 دقیقه طی کنند در 3 ساعت بپیمایند.

سال ها گذشت و آن خیابان جاده اصلی یک روستا شد. و بعد شد خیابان اصلی یک شهر. همه از مسیر آن خیابان شکایت داشتند. مسیر بسیار بدی بود.

در همه این مدت، جنگل پیر و خردمند می خندید، و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلاً باز شده طی کنند، و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه!

این حکایت حکایت ما آدمان که کورکورانه راه هر کسی رو ادامه می دیم و گوش به حرف دیگرون هستیم و از خودمون هیچ راه حلی ارائه نمی دیم که شاید این راه حل بهترین باشه

تنوع

اصولا من آدم تنوع طلبی هستم . ممکنه هراز گاهی تغییر قالب رو ببینین پس تعجب نکنین  .

 

  چند روز پیش مرخصی گرفتم که مامانم رو ببرم دکتر اما بارون می اومد و نشد بریم منم از

 

 فرصت استفاده کردم و رفتم به دوستای قدیمی سر زدم . از قبل هم با چند تای دیگشون

 

قرار گذاشته بودم که بریم خونه یکیشون . جاتون خالی خیلی خوش گذشت بعد از مدتها تونسته

 

بودم ببینمشون . اونا هم دست کمی از من نداشتن و همونجا قرار ۲ هفته دیگه رو گذاشتیم که

 

اگه هوا خوب بود بریم بیرون .

 

 

هواللطیف

خیلی وقته زندگیم تکراری شده انگار همش شده صبح از خواب بیدار شدن بعد اومدن سر کار و بعد هم برگشتن و کارای عقب افتاده رو انجام دادن .دلم لک زده برای یه کوهنوردی اکیپی ، یا رفتن به دشت و بیابون  یا حتی رفتن به خونه فامیل .  یادم رفته که یه روزایی برای خودم هم وقت می ذاشتم و تفریح  می رفتم . همه می گفتن خوش به حالت تو حداقل به خودت می رسی و می ری با دوستات بیرون . اما مدتیه که به خاطر مکدر نشدن خاطر یه عزیز بیشتر  اون دلخوشیها رو کنار گذاشتم که بتونم بیشتر در کنارش باشم و احساس تنهایی کمتری بکنه . خدایا هیچ وقت ازم نگیرش . اما گاهی احساس افسردگی می کنم . احساس می کنم زندگی یکنواختی رو پیش گرفتم . باید یه تکونی به خودم بدم . باید یه فکری برای خودم بکنم اینجوری فایده نداره . باید

اون عزیز رو مجاب کنم که هر از گاهی منم لازم دارم که یه وقت کمی هم برای خودم بذارم  .