برادر

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟"

پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است".

پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که دلاری بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش..."

البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند. که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد:
" ای کاش من هم یک همچو برادری بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید."

پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود.

سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد :" اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی."

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

سلام خوبین ؟  

اومدم که بگم من هنوز هستم و ابراز وجود کنم  

خداحافظ

روزمرگی

سلام 

یه روزی قرار بود من توی این وبلاگ حرفها و درد دلامو بنویسم اما این روزمرگی چنان منو مشغول کرده که وقتی برای اینکار نذاشته و حدود 1 سال و اندی هست که چیزی توی وب لاگم ننوشتم . نمی دونم بتونم بازم بیام اینجا و چیزی بنویسم ، اما خوب امشب فرصتی شد که بیام یه سر بزنم و یه کم حرف بزنم .  

- توی ماه رمضون شب 19 یه چیزی از خدا خواستم شاید باور نکنین اما به 1 روز نکشید و خدا حاجتمو داد خیلی خیلی غیر منتظره از اون شب تا حالا روزی هزار مرتبه می گم خدایاشکرت می دونستم سریع الحاجات هستی اما فکرشم نمی کردم به این سریعی بشه .  آخه شخصیت و حیثیتم زیر سوال رفته بود .

- توی محل کارم من تنها خانوم موسسه بودم . کل مجموعه 170 نفری هستن که من تنها خانوم بودم داشتم از تنهایی دق می کردم آخه نمی شد غیبت کرد  حدود 2 ماهی می شه که یه همکار خانوم اومده توی قسمت ما منم کلی خوشحال شدم کلی مشینیم غیبت آقایونو می کنیم آی کیف می کنیم .  

- دیگه فعلا همین . بعد از مدتها اومدن حرف زیادی برا گفتن نبود . دقیقا عینهو کسی که کلی وقته همدیگه رو ندیدن و فکر می کنن کلی حرف دارن بزنن اما وقتی به هم میرسن میبینن هیچ حرفی نیست .منم دقیقاهمینطور شدم . 

 موفق باشین

یا حق 

اندر حکایت عاشق و معشوق

شعر « آزار » اثر سیمین بهبهانی:

یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

 یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی

جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم

جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی:

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را

جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا :

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست

بر گرفته از وب لاگ دکتر رویا پور قربان

ملاقات با خدا

پسر کوچکی تصمیم گرفت به ملاقات خدا برود و چون می دانست راه درازی را در پیش دارد مقداری کلوچه و نوشیدنی در چمدان گذاشت و سفرش را آغاز کرد. هنوز راه درازی را نرفته بود که در پارک چشمش به پیرزنی افتاد که روی صندلی نشسته بود و خیره به پرندگان نگاه می کرد.
پسرک کنار پیرزن نشست و چمدانش را باز کرد. می خواست چیزی بنوشد که متوجه گرسنگی پیرزن شد و کلوچه ای به او داد و پیرزن با حسی سرشار از قدرشناسی آن را گرفت و لبخندی نثار پسرک کرد. لبخندش آنقدر زیبا بود که پسرک خواست برای دیدن دوباره آن مقداری نوشیدنی نیز به او بدهد. لبخندهای پیرزن پسرک را غرق در لذت کرد.
آن دو تمام بعدازظهر را به خوردن و نوشیدن گذراندند بی آنکه کلمه ای بین آنها رد و بدل شود.
با تاریک شدن هوا پسرک تازه متوجه شد که چقدر خسته است و برای برگشتن به خانه از جا برخاست.اما هنوز چند قدمی پیش نرفته بود که با سرعت به سوی پیرزن بازگشت و او را در آغوش کشید و بار دیگر نظاره گر لبخند پیرزن شد.
مادر پسرک که با ورود او اوج لذت را در چهره وی تشخیص داد و علت را جویا شد.
پسرک نیز در پاسخ گفت : "من امروز با خدا ناهار خوردم" و قبل از اینکه مادر چیزی بگوید اضافه کرد : " و لبخند او زیباترین لبخندی بود که تا به حال دیده ام"
پیرزن نیز سرشار از شادی وآرامش به خانه بازگشت و در پاسخ به پسرش که از حالات عجیب مادر شگفت زده شده بود گفت :
"امروز با خدا در پارک کلوچه خوردم . او بسیار جوانتر از آن است که انتظار داشتم..!! 

کار جدید

سلام به همه دوستان عزیز
خیلی خوشحالم بیشتر از اونی چیزی که فکر ش رو بکنین . بعد از مدتها انتظار شاید حدود 3 سال بلاخره اسمم برا یه شرکت نیمه دولتی در اومد و اگه خدا بخواد از فردا اونجا مشغول به کار می شم و از این شاخه به اون شاخه پریدن خلاص می شم (البته همه کارایی که تا الان داشتم به هم ربط داشته ) . و اینو مدیون دعاهای مامانم هستم که خیلی نگران من بود . خدا هیچ وقت ازم نگیرتش که تمام وجودم به اون بسته هست . خدایا شکرت خیلی ازت ممنونم
موفق باشین
یا حق

سم

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

موفق باشید

یا حق

نشان لیاقت عشق

 

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.

فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟

سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.

فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟

سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!

فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.

سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟

همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟

 همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

سالروز شهادت مظلومانه اسوه زنان عالم زهرای اطهر را به همه دوستان تسلیت می گم

سلام

همیشه دلم می خواد یه وب لاگ شاد داشته باشه اما گاهی اینقدر دل آدم پر از درد   می شه که هر کاری می کنه نمی تونه شاد بنویسه .

به نظرتون نامردی کردن یعنی چی ؟ یعنی یه حرفی رو بزنی و سر قولت نباشی  یعنی تا آخر حرفی که می زنی پاش واینسی . کارت که راه افتاد همه چیزو فراموش کنی .

خوب وقتی از کسی  اینا رو می بینی چی به سرت می آد ؟ می شکنی . خرد             می شی . له می شی .

 عیب نداره منم مثل همیشه که تو مشکلات می گم خدا بزرگه بازم می گم خدا بزرگه و می سپارمش دست خدا . خدا خودش بهتر از هر کسی از نیت من و اون خبر داره . بذار فقط خدا اشکای شبونمو ببینه . الهی شکرت .

نمی دونم شاید اشکال از خودم هست که گاهی به بعضیا زیادی اعتماد می کنم با اینکه ادعا می کنم که آدم شناسم اما گاهی وقتا بعضیا رو واقعا نمی شناسم چشمشون یه چیز دیگه می گه اما دلشون یه چیز دیگه  .

موفق باشین

یا حق

 

تعطیلات

با سلام خدمت همه ی دوستان عزیز

امیدوارم که تعطیلات به همه ی شما خوش گذشته باشه . (می دونم که خیلی از تعطیلات گذشته و مزش هم رفته ولی خوب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س)

چند روز قبل از تعطیلات مجبور شدم مامانم رو ببرم تهران برا یه عمل کوچولوی قلب .که خیلی خسته شدم و روحیه ام حسابی به هم ریخته بود اما این مسافرت چند روزه حسابی حالم رو سر جاش آورد .(دعا برا همه ی مریضا فراموش نشه برا مامان منم دعا کنین که دیگه مشکلی براشون پیش نیاد )

 خیلی خیلی خوش گذشت . هیچ سالی اینقدر خوب نبود . آخه ما هر سال مهمان داشتیم اما امسال خودمونو انداختیم خونه ی خواهر جان عزیز . نمی دونین چه کیفی داشت . یکی جمع بودن همه ی خواهر برادرا دور هم  یکی هم مسئولیت مهمانداری رو نداشتن  حسابی خوش گذشت . جاتون خالی رفتیم شهرستان لامرد که جنوبی ترین شهرستان فارس هست و حدودا ۴۳۰ کیلومتر از شیراز فاصله داره . شهرستان گرم و خشکی هست و تابستونای وحشتناکی داره به خاطر همین گرمای زیاد هیچ صنایع دستی و کشاورزی و دامپروری خاصی هم نداره البته نخلستان دارن و قدیما هر کسی برا خودش توی خونه هاشون دامپروری کوچولویی داشته اما الان دیگه از اون هم خبری نیست و همه ماست و شیر ماشینی رو می خرن . جای دیدنی هم اصلا نداره  البته توی فصل بهار کوه و صحرای قشنگی داره که امسال به خاطر نباریدن بارون از اونم خبری نبود . حالا حتما می گین با این اوصاف شما برا چی پا شدین این همه راه رفتین اونجا . هیچی فقط خواستیم یه مسافرت رفته باشیم .(ولی خدائیش خوش گذشت ) البته یه شب رفتیم یکی از بندرهای اطراف که نزدیک عسلویه بود و چادر زدیم و حسابی خوش گذشت . من همیشه از اینکه توی طبیعت چادر بزنیم وشب رو اونجا باشیم لذت می برم . اون شب هم یکی از بهترین شبای زندگیم بود تا کلی از شب گذشته کنار دریا نشستیم و لذت بردیم . بچه ها هم یه قلاب دستشون بود که ماهی بگیرن اما دریغ از یه بچه ماهی  ما هم کلی بهشون خندیدم (البته بچه ها که می گم داداش بزرگ و زن داداشم بودنا)

بعد هم که برگشتم سر کار و مشغول کار و زندگی روزمره .

خوب ایشالله که به همه ی شما ها هم خیلی خوش گذشته باشه و سال خوبی داشته باشین .

(به مناسبت نو شدن سال منم قالب وب لاگم رو نو کردم ) 

موفق باشین

یا حق